دل نوشته یکی از فرزندان شهداء

هنگامه رفتن ،پرسیدم بابا کی میایی!!!!
باخنده ته چهره ات آرام گفتی زود زود!!!!
دستی بر سرم کشیدی واز زیر قرَآن ردشدی ورفتی
مادر پشت سرت آب می ریخت وگریه می کرد
بابا تا سر کوچه یواش یواش که میرفتی
با هر قدم بر میگشتی ونگاهم را مهمان نگاهت میکردی و....
رفتی دور ودور تر شدی !!!!!
لحظه ها وروزها وماهها وسالها پی در پی هم می گذشت
ومن هرروز غروب دم در خونه به انتظار آمدنت می نشستم
تا تو بیایی ویک بغل بابای خوب من شوی!!!!!!
بابا نیامدی !!!!!
کودکیم با حسرت دست پر مهرت سپری شد
بزرگ شدم ونیازم به بابای خوب بزرگتر وبزرگتر
بابا نیامدی ‍‍‍‍!!!!!
خبر آمد که بابا میاورند آنهم کامیون کامیون !!!!!
محیای دیدار شدم ،خانه دل را آب وجارو کردم و....
سر کوچه تخیل قدم میزدم به یادت که....
بابا چه زود آمدی!!!!سی سال گذشت!!!!
حالا دیگر دستهایم کوچک نبود که انگشتانم میان دست تو کم شود
حالا دیگر قد کشیده بودم ونیاز نبود خم بشی تا بوسه بر پیشانی ام زنی
اما چه حاصل!!!!
بابا آمده بود،بی دست ،بی سر،بدونه قامت بلندش .....
آری بابا آمد ،تمام بابای خوب من یک بقچه استخوان وخاک ...!!!!!
سی سال انتظار ،به سر آمد ،بابا آمد !!!!
بابا در میان دستهایم .....بابا .....
بابای من کو....بابای خودم را میخواهم ....با این استخوانها چه کنم ....
من نگاه بابای خوبم را میخواستم اما بابا سر نداشت !!!!
کاش ....کاش .....کاش .....کاش ....کاش .....کاش .....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.