داستانی زیبا در مورد حجاب


 جنگ نرم ،تفنگ نمیخواهد چادر میخواهد 

بهش گفتم: خدا رو دوست داری؟

گفت: آره خیلی دوسش دارم

گفتم: خدا حجاب رو دوست داره یا نه؟

گفت: آره!

گفتم:‌ پس چرا کاری که خدا دوست داره رو انجام نمیدی؟!

گفت: خب چیزه!... ولی دوست داشتن خدا به ظاهر نیست به دله

گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست به دله بدم میاد.

گفت: چرا؟

براش یه مثال زدم:

گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دخترخانوم دوست شده و الان توی یه رستوران داره باهاش شام میخوره.تو هم سراسیمه میری و میبینی بله!!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه میگیره.

عصبانی میشی و میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی ؟

بعد شوهرت بلند میشه میگه: عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم.

بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟ چرا آوردیش رستوران؟

اونم برمیگرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه! دوست داشتن به دله ...

دیدم حالتش عوض شده

بهش گفتم:

تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببره؟ تو نشستی با یه دختر عشق بازی میکنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟ حرف شوهرت رو باور میکنی؟

گفت: معلومه که نه! دارم میبینم که خیانت میکنه بهم چطور باور کنم؟ معلومه که دروغ میگه.

گفتم: پس حجابت ...

اشک تو چشاش جمع شده بود...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.